وقتى امیرالمومنین على علیهالسلام را با آن طرز فجیع و دلسوزانه براى بیعت اجبارى با خلیفه غاصب ابوبکر به مسجد مىبردند و آن بىاحترامىها را نسبت به حضرت روا داشتند، امیرالمؤمنین علیهالسلام در تمامى مدت نگاهش را به در دوخته بود و کلامش را طول مىداد، گویا منتظر است، تا شاید زهرایش از در رسد و او را از چنگال آنان برهاند.
زهراى (س) زخمى، زهراى خسته و تن به تاول نشسته همین که از فریاد بچهها و اشهاى زینب و امکلثوم که به صورتش مىریخت براى لحظهاى به هوش آمد، بلافاصله پرسید «این على؟» فضه على کجاست؟ و تا شنید که او را به مسجد بردند تاب نیاورد. گرچه توان ایستادنش نبود اما على را هم نمىتوانست در چنگال دشمن تنها بگذارد. بىدرنگ به طرف مسجد دوید! نمىدانم کدام توان او را اینگونه برپا نگه داشته بود؟ همه فکرش على (ع) بود، در دلش هم درد خودش نبود، درد على (ع) بود، او خوب مىدانست که اگر دیر برسد چه بسا دیگر هرگز امامش، على علیهالسلام را نبیند. در راه نمىدانم چند بار اما بارها از سر درد نشست! فضه و زنان بنىهاشم گردش را گرفته بودند. ناگهان تمامى نگاهها به در دوخته شد. هان زهرا (س) آمد و چه به موقع، با پیراهن رسول (ص) بر سر، و دست حسنین در دست، اما با بالى شکسته و چشمى پراشک. فاطمه زهرا سلاماللَّهعلیها، چندین بار صیحه زد درد توانش را برده بود، گریه امانش نمىداد. همه چشمها به اشک نشست، صداى هق هق گریه مسجد را برداشت، همه بر معصومیت زهرا سلاماللَّهعلیه و مظلومیت على علیهالسلام مىگریستند. در و دیوار هم مىگریست ناگهان طنینى خدایى در فضاى مسجد پیچید گویا پیامبر است که سخن مىگوید:
«خلو عن ابن عمى فوالذى بعث محمدا بالحق لئن لم تخلوا عنه لاشترن شعرى و لاضعن قمیص رسولاللَّه على راسى و لاصرخن الى اللَّه تبارک و تعالى فما ناقه صالح باکرم على الیه منى و لا الفصیل باکرم على اللَّه من ولدى».
رها کنید پسر عمویم را، قسم به خدایى که محمد را به حق فرستاد اگر دست از وى (امیرالمؤمنین علیهالسلام) برندارید سر خود برهنه کرده و پیراهن رسول خدا را بر سر افکنده و در برابر خدا فریاد برخواهم آورد و همهتان را نفرین مىکنم. به خدا نه من از ناقهى صالح کمارجتریم و نه کودکانم از بچهى او کمقدرتر.